دوستان ، شهر قصه که یادتونه ؟ یادتون هست یه فیل داشت که اومد آب بخوره افتاد و دندونش شکست ؟
هر کسی اومد و از روز دل سوزی عوضش کرد ، جوری که خودشون دوست داشتن اما بعد همون تغییری که داده بودند رو نخواستن . انقدر عوض شد و عوض شد که دیگه فیــــــــل نبود . هیچی نبود ، حتی حیوان هم نبود
حکایت من حکایت فیل است ، قبل از عوش شدن برای خودم اسم داشتم ، کسی بودم ، خصوصیاتی داشتم . تا اینکه کسی اومد و من رو خواست . من هم هر طور که خواست براش عوض شدم ، دختری شدم که هیچ کس فکرش را نمی کرد و نمیشناخت . لال شدم ، حتی در مقابل بد تا کردن هایش سر تعظیم فرود آوردم . حاضر شدم حتی به من نا سزا بگوید ، ولی لب بگشاید . تنها راه ابراز عشقم به او زبان مورس بود و صدای چند تق تق که راهنما زدن اسم گذاشته بود . چون اگر در اوج ناراحتی هم می خواستم حرفی بزنم برایم " بوز " میزد ، یعنی خفه
ساخته ی دست اوئی بودم که دیگر بعد از تغییر ، دلش را زدم . من دیگر حتی آدم هم نیستم
No comments:
Post a Comment