خیلی سخته که حس کنی بدون گناه داری مجازات میشی
یا اینکه ندونی چی کار کردی که حکمت این قدر سنگینه!!!
خیلی بده که تو ذهنت یه عالمه سوال بی جواب باشه؟!!
که هر چی می گردی جوابی براشون پیدا نمی کنی...
شاید خنده دار باشه یا حتی مسخره!!! یه روزی ... یادم
نمیاد کی بود سراپا خوشحال بودم که با بقیه فرق دارم
یه دوست دارم که تکه از همه بهتر و
با وفاتره... اما امروز می بینم که همش فیلم بود...
شاید کسی به اینا اهمیت نده و این موضوع واسش
خنده دار باشه! ولی واسه من مهمه... چون انرژی صرف
کردم... چون وقت گذاشتم
ولی امروز وقتی که تنهاییمو می بینم یه
جورایی افسوس می خورم... که چرا زودتر نشناختمش
انگار تا وقتی بهم نیاز داشت واسش ارزش داشتم
ولی حالا... حالا که دیگه بهم احتیاجی نداره حتی فراموش
کرده منی هم وجود داره!!! وقتی بهش فکر می کنم دیوونه
میشم... بغض گلومو می گیره! نمی تونم فراموش کنم که
گوشیم یه لحظه بی صدا نمی موند ! همش پشت سر هم
که با تمام وجود
مایه می گذاشتم... ولی حالا... روزها و هفته ها می گذره و دریغ از یک پیام کوچک!!!
حالا که پروژش تمام شده... حالا که دیگه به شکست عشقیش فکر
نمی کنه و تنها نیست... حالا که دیگه یه یار پیدا کرده...
حالا که دیگه هم صحبت نمی خواد... منم از یادش رفتم
توقعی ندارم... هیچی... ولی دوست داشتم یکم
ارزش قائل بود واسه دوستیمون... یادم نمیره چه شبایی
پای نت تا نیمه شب می موندم تا واسم دردو دل
کنه و احساس تنهایی نکنه و فراموش کنه عشق برباد
رفتشو!!!
نمی دونم اصلا واسه چی اینا رو
می نویسم !!! اصلا واسه چی می نویسم!!! شاید چون
دلم گرفته... از آدما... شاید حس تنهایی آزارم میده!
. همش از خودم می پرسم
آخه چرا؟؟؟
دیگه از همه آدما می ترسم. دریغ از یکم محبت و انسانیت
که تو وجودشون مونده باشه... همه خودخواه شدن!!!
نمی دونم چرا؟؟؟ شایدم انتظار من زیاده!!!
کاش اینقدر آدم احساساتی نبودم... ای کاش...