Thursday

زنم، آزادم ،هنوز نفس میکشم



زنم، آزادم
هنوز نفس میکشم،
غریبه نیستم، نفسهایم را خفه نکنید، بر سرم حجاب مالکیت نکشید، عروسک نیستم... طاقچهای هم نیست که بر سر آن بنشینم که نگاهم کنید... بازیهای بی محتوای زن و مرد تمام شد... اگر پا به پا نمیایی... دست به دستم نکن... دوستم داشته باش برای آنچه که هستم، نه آنچه که تو می خواهی

Wednesday

کودکی ها...



کودکی ها، شاد و خندان باز گرد، خاطرات کودکی زیبا ترند ، یادگاران کهن
 
ماناترند ، درس های سال اول ساده بود ، آب را بابا به سارا داده بود ،
 
همکلاسی های من یادم کنید ، بازهم در کوچه فریادم کنید ، بچه های دکه سیگار
سرد,کودکان کوچک اما مرد مرد, کاش می شد باز کوچک می شدیم,لا اقل یک روز
 
کودک می شدیم,ای دبستانی ترین احساس من ، بازگرد این مشق ها را خط بزن

Monday

دست خودت نیست ،...



دست خودت نیست ، زن که باشی
گاهی دوست داری
تکیه بدهی ، پناه ببری ، ضعیف باشی
دست ِ خودت نیست ، زن که باشی
گهگهاه حریصانه بو میکنی دستهایت را..شاید عطر ِ تلخ و گس ِ مردانه اش
لا به لای انگشتانت باقی مانده باشد !
دست خودت نیست ، زن که باشی
گاهی رهایش می کنی و پشت ِ سرش آب می ریزی
و قناعت می کنی به رویای حضورش
به این امید که او خوشبخت باشد
دست ِخودت نیست ، زن که باشی
همه ی دیوانگی های عالم را بلدی
من زنـــــــــم
نگاه به صـــــــدا و بدن ظریفــــم نکن
اگــــــــــر بخواهم
تمـــــــام هویت مردانه ات را به آتش خواهم کشــــــــــــید ...

قشنگ ترین دختری که تا الان دیدم


فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:

-
غمگینی؟
-
نه.
-
مطمئنی؟
-
نه.
-
چرا گریه می کنی؟
-
دوستام منو دوست ندارن.
-
چرا؟
-
چون قشنگ نیستم
-
قبلا اینو به تو گفتن؟
-
نه.
-
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
-
راست می گی؟
-
از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.

چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...

Friday

در طوفانها لبخند را فراموش نکن....



دختر كوچكي هر روز پياده به مدرسه مي رفت و بر مي گشت. با اينكه ها آن روز صبح هوا زياد خوب نبود و آسمان نيز ابري بود ، دختر بچه طبق معمولِ هميشه ، پياده بسوي مدرسه راه افتاد. بعد از ظهر كه شد ، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شديدي درگرفت. مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد يا اينكه رعد و برق بلايي بر سر او بياورد ، تصميم گرفت كه با اتومبيل بدنبال دخترش برود. با شنيدن صداي رعد و ديدن برقي كه آسمان را مانند خنجري دريد ، با عجله سوار ماشينش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد. اواسط راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل هميشه پياده به طرف منزل در حركت بود ، ولي با هر برقي كه در آسمان زده ميشد ، او مي ايستاد ، به آسمان نگاه مي كرد و لبخند مي زد و اين كار با هر دفعه رعد و برق تكرار مي شد. زمانيكه مادر اتومبيل خود را به كنار دخترك رساند ، شيشه پنجره را پايين كشيد و از او پرسيد : " چكار مي كني ؟ چرا همينطور بين راه مي ايستي؟" دخترك پاسخ داد،" من سعي مي كنم صورتم قشنگ بنظر بيايد، چون خداوند دارد مرتب از من عكس مي گيرد. "

Thursday

گلیم..


كاش گليم سايز بندي داشت؛
بعضي ها فكر ميكنن سايزشون خيلي خيلي خيلي بزرگه !!!




فاحشه را خدا فاحشه نکرد......



فاحشه را خدا فاحشه نکرد؛ آنان که در شهر نان قسمت می کنند، او را لنگ نان گذاشته اند تا هر زمان که لنگ هم آغوشی ماندند، او را به چکی سه رقمی بخرند!



تقدیم به همه زنانی كه حرفشان را ودردشان را هیچ وقت ،هیچ كس ، هیچ جا نشنید ونفهمید



بابا آب داد

بابا نان داد

بابا فقط آب داد و نان داد، مامان عشق داد

بابا گول شیطان را خورد و شناسنامه اش چند بار پر شد. پر شد، خالی شد

خالی نشد.خط خورد. زن ها خط خوردند، مادر ها خط خوردند

دخترها زن شدند، زن ها مادر شدند و خط خوردند

و بابا چون حق دارد، آب می دهد. نان می دهد.

مامان، زوجه

مامان، ضعیفه

مامان، عفیفه

مامان غذا پخت، بابا غذا خورد. مامان لباس را اتو کرد، بابا لباس را پوشید و رفت بیرون
مامان ظرف شست، بابا روزنامه خواند.

بابا روزنامه خواند و اخبار دنیا را فهمید ولی نفهمید مامان غم دارد

بابا اخم کرد. بابا فحش داد.آخر بابا ناموس دارد .پشت سر ناموسش حرف بود.

مامان، کار

مامان، پیکار

مامان، تکرار. مامان، بیدار. مامان، دار، سنگ مامان،شهلا.مامان، دلارام. مامان،افسانه،لیلا

بابا نان می دهد و فوتبال خیلی دوست دارد

بابا رونالدو را از مامان بیشتر دوست دارد

بابا می خوابد، مامان می خوابد. مامان می زاید. مامان با درد می زاید. مامان شیر می دهد، بزرگ می کند، حقیر می شود، پیر می شود

بابا زن گرفت. صیغه بابا برای مامان طلا گرفت. مامان بغض کرد

مامان رفت. صیغه یعنی رفتم، رفتی، رفت
مامان برگشت

کسی با بابا کار ندارد. بابا حق دارد. حتی اگر شب ها هم نیاید ولی مامان باید با آبرو باشد

من ساکت باشم. زن ساکت باشد و مرد آب بدهد، نان بدهد

بابا “پرسپولیس” را دوست دارد

بابا “آنجلینا جولی” را دوست دارد

مامان، کار

مامان، پیکار

مامان، سرشار از پیکار

مامان، زندان، بیمار، تب دار

بابا خانه دارد، ماشین دارد، ارث دارد، غرور دارد ، زور دارد

مامان روسری دارد ولی دیگر هیچ چیز ندارد. مامان فقط حق مهریه دارد، حق نفقه دارد، حق آزادی دارد. پس باید ساکت بماند حتی اگر مهریه ،نفقه و آزادی ندارد.

بابا کله پاچه را از زن های زیر پل هم بیشتر دوست دارد

مامان خدا را دوست دارد ولی نمی دانم آیا خدا هم او را دوست دارد ؟ پس چرا مامان تب دارد؟! بابا نمی بیند

نمی بیند که مامان غم دارد، درد دارد

باباهای اینجا هیچ وقت نمی بینند

بابا فقط آب می دهد، نان می دهد و می رود و ما هر روز،

بایدخدا را شکر کنیم
روزی هزار بار

مساله حقوق زنان فقط مربوط به زنان نیست، مربوط به تمام زندگی ماست
زاده ی مهر

Tuesday

قیمت معجزه...


وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد. سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار. بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت. داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟ دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟! دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم. چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟ مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟ دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد! بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد. آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود. فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت. پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟ دکتر لبخندي زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد



اگر روزی دلم گرفت یادم باشد ... که خدای من اینجاست


اگر روزی دلم گرفت, یادم باشد که خدا با من است ... فرشته
ها برایم دعا می کنند
ستاره
ها شب را برایم روشن خواهند کرد ... یادم باشد که قاصدکی در راه است
بهار نزدیک است
اگر روزی دلم گرفت یادم باشد ... که خدای من اینجاست
همین نزدیکی
ها...
و من ، تنها نیستم !!!

Monday

من زنم


من زنم
بالهوس نیستم .چشم به چشم ناپاک نمی دوزم

جواب متلکهای گاه به گاه را هم نمی دهم

توی تاکسی طعم تحقیر شدن را چشیده ام دیگر به راحتی کنار مردی ایرانی نمی شینم

اما روسریم را جلو نمی کشم چون انتخاب من نیست

روسریم تا بتوانم عقب می دهم

تا بتوانم سعی می کنم زیبا باشم نه با رنگ با آنچه خداوند به من داده

گاهی رنگبازی می کنم تا بگویم من هم زیبایم ولی نه برای اینکه تو با چشم دنبالم کنی
چون دوست دارم در آینه ام زیبایی ام را ببینم

صدای فریادم را کسی نمی شنود

اشکهای گاه به گاهم باعث تحقیر من است نه اینکه هر حیوان جانداری توان گریستن را دارد

عملی پست است گریستن

تو می خواهی من نباشم جز در کنج عزلت و تنهاییم

تو می خواهی من را فقط در بستر ببینی

من این گونه نیستم !!!!!!!!
وقتی مسائل ریاضی را حل می کنم چقدر شادم

چقدر دلگیر میشم دختری در افغانستان به جرم سواد آموزی در اسید می سوزد

چقدر خنده دار ست مردمی که روزی زنانشان روبنده می زدند و زنی که روبنده از چهره

بر میداشت فاحشه بود

امروز من به جرم این که می خواهم گام بلند بردارم محکومم

به جرم اینکه دوست دارم سوار دوچرخه با باد بروم محکومم

در استادیوم فریاد بکشم محکومم

بدوم محکومم

بخندمم محکومم

امروز به جرم اینکه می خواهم خودم تصمیم بگیرم که چه بپوشم محکومم

چه کسی بهتر از من می داند که چه جایی نگاه بدی نشسته است

چه کسی بهتر از من می داند زمانی که یک هوس باز در کمین است این من نیستم که مقصرم

که اوست.اما صدمه ی اصلی را من می خورم نه او
چه کسی می داند مدیریت همه خانواده ها در دست زنان است

باز کتک خوردن برای زنان است

بی وفایی دیدن برای زنان است

هوو داشتن برای زنان است

در حسرت بچه ات دست دبگران مردن برای زنان است

اعدام شدن در 9 سالگی برای زنان است
تو چه می دانی و به چه حقی برای من محدوده تعیین می کنیکه اگر تو جنس برتر هستی بگو تا جواب بشنو

نيا باران زمين جاي قشنگي نيست


نيا باران زمين جاي قشنگي نيست، من از جنس زمينم خوب ميدانم که اينجا جمعه بازار است و ديدم عشق را در بسته هاي زرد و کوچک نسيه ميدادند، در اينجا مردم قدر نشناسند شعر حافظ را به فال کوليان اندازه ميگيرند، زمان سرد است و بي احساس، طراوت دور چرا بيهوده ميايي نيا باران، زمين جاي قشنگي نيست

Sunday

یک فنجان قهوه


مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست،
 همیشه در زندگي شلوغ هم ، جائي برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست!


Friday

قدردانی





مردی مقابل گل فروشی ايستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر
 ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟ دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست! مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد. شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن

Thursday

واژه ها

واژه ها قدرت آغاز جنگ یا برقراری صلحُ دارن و می تونن ارتباطهارو نابود کنن یا برعکس.
احساس ما درمورد هرچیزی از طریق مفهومی که ما بهش میدیم شکل میگیره.واژه هایی که دونسته یا ندونسته انتخاب می کنیم تا یه موقعیتُ توصیف کنیم، بلافاصله میتونن احساسمونو تغییر بدند….

Tuesday

یک ساعت ویژه

مردی، دیروقت خسته و عصبانی، از سر کار به خانه باز گشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا ! یک سوال از شما بپرسم ؟
- بله حتماً. چه سوالی؟
- بابا، شما برای هر ساعت کار، چه قدر پول می گیرید ؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد : «این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سوالی می کنی؟»
- فقط می خواهم بدانم . می گویید برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
- اگر باید بدانی خب می گویم، 20 دلار.
پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت :«می شود 10 دلار به من قرض بدهید؟»
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت: «اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال، این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو، فکر کن و ببین که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز، سخت کار می کنم و برای همچین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.»
پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: «چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟»
بعد از حدود یک ساعت، مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته است. بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

- خواب هستی پسرم؟
- نه پدر، بیدارم.

- فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا، این 10 دلاری که خواسته بودی.
- پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد: «متشکرم بابا !»
بعد دستش را زیر بالش خود برد و چند اسکناس مچاله شده درآورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصبانی شد و غرلند کنان گفت: «با اینکه خودت پول داشتی، چرا باز هم پول خواستی ؟»
پسر کوچولو پاسخ داد: «برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم. می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم، تا فردا زودتر به خانه بیایی ؟ دوست دارم با شما شام بخورم...»

اشکهای یک مادر

اشکهای یک مادر

کودک از مادرش پرسید:"چرا گریه می کنی؟"
مادر پاسخ داد:"چون مادرم."
کودک گفت:"نمی فهمم."
مادر او را در آغوش کشید و گفت:"هرگز نخواهی فهمید"
کودک از پدرش پرسید که چرا مادر بی هیچ دلیلی گریه می کند و تنها جوابی که پدر داشت این بود که همة مادرها همین طور هستند.
کودک تصمیم گرفت این موضوع را از خدا بپرسید:"خدایا!چرا مادرها به این راحتی گریه می کنند؟"
خداوند پاسخ داد:"پسرم!من شانه های آنها را طوری خلق کردم که توان تحمل بار سنگین زندگی راداشته باشد و در عین حال آرام و مهربان باشد.من به مادران نیرویی دادم که طاقت به دنیا آوردن کودکانشان را داشته باشند.من به آنها نیرایی دادم که توان ادامه ادن راه را، حتی هنگامی که نزدیکانشان رهایشان کرده اند، داشته باشند؛ توان مراقبت از خانواده در هنگام بیماری،بی هیچ شکایتی. من به آنها عشق ورزیدن به فرزندانشان را آموختم،حتی هنگامی که این فرزندان با آنها بشیار بد رفتار کرده اند.
               و البته اشک را نیز به آنها دادم، برای زمانی که به آن به نیاز دارند."

Sunday

قدرت و صلابت یه مرد




قدرت و صلابت یه مرد در پهن بودن شونه هاش نیست بلکه در این هست که چقدر میتونی به اون تکیه کنی و اون میتونه تو رو حمایت کنه / قدرت و صلابت یه مرد این نیست که چقدر بتونه صداش رو بلند کنه بلکه در اینه که چه جملات ملایمی رو میتونه تو گوشات زمزمه کنه / قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چند تا رفیق داره بلکه در این هست که چقدر با فرزندان خودش رفیق هست / ...


Saturday

فقر...


فقر همه جا سر ميكشد. ... فقر ، گرسنگي نيست. ... فقر ، عرياني هم نيست. ... فقر ، گاهي زير شمش هاي طلا خود را پنهان ميكند فقر ، چيزي را " نداشتن " است ، ولي ، آن چيز پول نيست. ... طلا و غذا نيست. ... فقر ، ذهن ها را مبتلا ميكند. ... فقر ، بشكه هاي نفت را در عربستان ، تا ته سر ميكشد. ... فقر ، همان گرد و خاكي است كه بر كتابهاي فروش نرفتهء يك كتابفروشي مي نشيند. ... فقر ، تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است ، كه روزنامه هاي برگشتي را خرد ميكند. ... فقر ، كتيبهء سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته اند. ... فقر ، پوست موزي است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته ميشود. ... فقر ، همه جا سر ميكشد. ... فقر ، شب را " بي غذا " سر كردن نيست. . فقر ، روز را " بي انديشه" سر كردن است 

قصه ی پری...


 45سال داشت و سال ها بود که توي بايگاني شرکت برادرم کار مي کرد. کارش اين بود که نامه هاي رسيده را دسته بندي و بايگاني مي کرد. ظاهرش خيلي بد نبود، معمولي بود. صورتش پف داشت و چشم هايش کمي ريز بود. قد و پاهاي کوتاهي داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشي مي پوشيد و اين کفش ها اثر زنانگي اش را کمتر مي کرد. يکي دو بار از پچ پچ و خنده منشي شرکت برادرم فهميدم عاشق شده و با يکي سر و سري پيدا کرده اما يک هفته نگذشته بود که با چشم هاي گريان ديدمش که پنهاني آب دماغش را با دستمال کاغذي پاک مي کرد. اين اتفاق بي اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما اين آخري ها اتفاق عجيب غريبي افتاد. صبح ها آقايي پري را مي رساند سر کار که زيباترين دخترها هم دهان شان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پري او را به عمد آورد و به همه معرفي کرد تا سال ها ناکامي و خواستگار هاي درب و داغونش را جبران کند. آن روزها احساس مي کردم پري روي زمين راه نمي رود. . . با اينکه بايگاني کار زيادي نداشت اما پري دائم از پشت ميزش اين طرف و آن طرف مي رفت، سر ميز دوستانش مي ايستاد و اغلب اين جمله را مي شنيدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، يا «نه نگو توروخدا، اصلاً. » چنان شاد و شنگول بود که يا همه را به حسادت وامي داشت يا اثر نيروبخشي روي ديگران مي گذاشت. اين روزها اندک دستي هم به صورتش مي برد و سايه ملايم آبي روي پلک هايش مي زد که او را بيشتر شبيه دخترهاي افغان مي کرد. ساعت ها براي ما زود مي گذشت و براي پري دير چون دائم به ساعت روي مچش که در چاقي دستش فرو رفته بود نگاه مي کرد و انتظار مي کشيد. سر ساعت دو که مي شد آقا بهروز مي آمد توي شرکت و با حجب و حيا سراغ پري را مي گرفت. همه انگار در اين شادي رابطه با آنها شريکند. منشي شرکت مي گفت؛ «بفرمايين. بنشينين. پري الان مياد، اتاق آقاي رئيسه. » و آقا بهروز که قد بلندي داشت با پاهاي کشيده و موهايي بين بور و خرمايي روي صندلي مي نشست و به کسي نگاه نمي کرد. چشم مي دوخت به زمين تا پري بيايد. وقتي پري از اتاق رئيس مي آمد بيرون انگار که شوهرش منتظرش است با صميميتي وصف ناپذير مي گفت؛ «خوبي الان ميام. » مي رفت و کيفش را برمي داشت و با آقا بهروز از در مي زدند بيرون. اين حال و هواي عاشقانه تا مدت ها ادامه داشت تا اينکه بالاخره حرف ازدواج و عروسي و قول و قرارهاي بعدي به ميان مي آمد. قرار شد در يک شب دل انگيز تابستاني عروسي در باغي بزرگ گرفته شود. همه بچه هاي شرکت دعوت شدند، حتي رئيس که مطمئن بوديم به دلايل مذهبي در اين گونه مراسم هرگز شرکت نمي کند. بعد از آن بود که حال و هواي عاشقانه پري جايش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پري دائم با دخترهاي شرکت حرف مي زد و نگران بود عروسي خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، ميهمان ها از قلم بيفتند و هزار تا چيز ديگر که دخترهاي دم بخت تجربه کرده اند. حالا شرکت مهندسي آب و خاک برادرم شده بود يک خانواده شاد ولي مضطرب. همه منتظر بودند تا پري را به خانه بخت بفرستند تا اين اطمينان را پيدا کنند که اگر پري با اين بر و رو مي تواند شوهري به اين «شاخي» پيدا کند، پس جاي اميدواري براي بقيه بسيار بيشتر است. آقا بهروز هم طبق روال سابق صبح ها پري را مي آورد مي رساند و عصرها او را مي برد ولي ديالوگ ها کمي عوض شده بود و هر کس آقا بهروز را مي ديد بالاخره تکه يي بهش مي انداخت؛ درباره داماد بودنش و از اين حرف هاي بي نمک که به تازه دامادها مي زنند. بالاخره مراسم ازدواج نزديک شد و قرار شد در آخرين جمعه مرداد 78 آنها در باغي اطراف کرج عروسي کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غيبش زد و تمام پس انداز سال ها کار او را با خودش برد. قرار بود پول هايشان را روي هم بگذارند و يک خانه نقلي بخرند که نشد و بهروز با ايران اير به ترکيه و از آنجا به استراليا رفت و همه ما را بهت زده کرد. روز شنبه نمي دانستيم چطور سر کار برويم و چه جوري توي چشم هاي پري نگاه کنيم. حتي مي ترسيديم بهش زنگ بزنيم. آقاي رئيس به منشي گفت؛ «قطعاً پري مدتي نمياد، کسي رو جاش بذارين تا حالش بهتر بشه. » اما پري صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه يي شيريني. ته چشم هايش پر از اشک بود. شيريني را به همه حتي به آقاي رئيس تعارف کرد. منشي که از همه کم حوصله تر و فضول تر بود در ميان بهت و ناباوري همه ما گفت؛ «مگه برگشته؟» پري گفت؛ «نه سرم کلاه گذاشت ولي مهم نيست. اين چند ماه بهترين روزهاي زندگيم بود. » قطره اشک کوچکي از گوشه چشم هايش پايين ريخت. ما فهميديم راست مي گويد. مهم نيست که سر همه ما کلاه رفته بود، مهم اين بود که ما ماه ها روي ابرها بوديم و با حال و هواي پري حال مي کرديم

Friday

پروژه


یه استاد داشتیم برای پروژه ، حالا چی؟؟ نقشه کشی فرش! این پروژرو میدادیم فارغ التحصیل بودیم. بعد کلاس هم خوب قاطی بود.من میدیدم بعضی از بچه ها سر این کلاس یهو با حجاب میشنا هی تعجب میکردم ! بعد وسط ترم استاد اومد گفت شما حجابت خوب نیست! مفنعهتو درست کن!جدی نگرفتم حرفشوبعد نمره های کلاسیم همه بالای 17 بود پروژه آخرم هم  خوب بود استاد هم راضی بود.روزی که رفتم نمره امو بگیرم دیدم داده 16.75 ! رفتم پیشش گفتم استاد من که کارم خوب بود این چه نمره ای هست آخه؟؟ برگشت گفت شما 2 نمره حجاب نداشتی ! صفر گرفتی !!!

Thursday

آرام بخواب مثل یک کودک



وقتی چشمانت بسته است هیچکس دروغ هایت را نمیبیند ، پس آرام بخواب مثله یک کودک که آن لحظه مثله فرشته هایی ...

Wednesday

رگ غیرت


 رگ غیرتم باد نمی کند، تعصب بیهوده است وقتی دستت دسته غریبه ای را می طلبد ... 

Tuesday

اینگونه زندگی كنیم:



اینگونه زندگی كنیم:
شاد امّا دلسوز،
ساده امّا زیبا،
مصمم امّا بی خیال،
متواضع امّا سربلند،
مهربان امّا جدّی،
سبز امّا بی ریا،
عاشق امّا عاقل...