Sunday

مترسک ها ادعاي آدم بودن ندارن

از همان روزي که دست حضرت قابيل 
گشت آلوده به خون حضرت هابيل 
از همان روزي که فرزندان آدم 
زهر تلخ دشمني در خون شان جوشيد 
آدميت...... مرده بود 
گرچه آدم زنده بود
 
از همان روزي که يوسف را برادرها به چاه انداختند 
از همان روزي که با شلاق و خون ديوار چين را ساختند 
آدميت مرده بود 
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين آسياب 
گشت و گشت 
قرنها از مرگ آدم هم گذشت 
اي دريغ 
آدميت برنگشت ....

قرن ما 
روزگار مرگ انسانيت است 
سينه دنيا ز خوبي ها تهي است 
صحبت از آزادگي پاکي مروت ابلهي است 
صحبت از موسي و عيسي و محمد نابجاست 
قرن موسي چمبه هاست 
روزگار مرگ انسانيت است ...
من که از پژمردن يک شاخه گل 
از نگاه ساکت يک کودک بيمار 
از فغان يک قناري در قفس 
از غم يک مرد در زنجير حتي قاتلي بر دار 
اشک در چشمان و بغضم در گلوست 
وندرين ايام زهرم در پياله زهر مارم در سبوست 
مرگ او را از کجا باور کنم ...
صحبت از پژمردن يک برگ نيست 
واي جنگل را بيابان ميکنند 
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان ميکنند 
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا 
آنچه اين نامردمان با جان انسان ميکنند ...
صحبت از پژمردن يک برگ نيست 
فرض کن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست 
فرض کن يک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست 
فرض کن جنگل بيابان بود از روز نخست 

در کويري سوت و کور 
در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور 
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق 
گفتگو از مرگ انسانيت است
(
استاد فريدون مشيري)

No comments: